معنی نی میان خالی

لغت نامه دهخدا

میان خالی

میان خالی. (ص مرکب) کاواک. (ناظم الاطباء). میان تهی. اجوف. مجوف. کاواک. توخالی:
اگرچه نیست چو من در جهان میان خالی
گر از میان بروم میشود جهان خالی.
مسیح کاشی.
و رجوع به میان تهی شود.


نی نی

نی نی. (ق مرکب) کلمه ای است در نفی که به طور تأکید استعمال می کنند. (ناظم الاطباء). نه ! نه !. (فرهنگ فارسی معین):
نی نی که چرخ و دهر ندانند قدر فضل
این گفته بود گاه جوانی پدر مرا.
ناصرخسرو.
نی نی به گمان نیکم از بخت
کارم همه چون گمان ببینم.
خاقانی.

نی نی. (اِ) طفل خرد. بچه. کودک. ببه. به به. (یادداشت مؤلف).
- نی نی کوچولو، بچه ٔ کوچک. کودک خرد.
- || در مقام تحقیر وتنبیه کسی که اطوار خارج درمی آورد بدو گویند: نی نی کوچولو دیگر وقت این کارهای تو گذشته. (فرهنگ عامیانه ٔ جمالزاده از فرهنگ فارسی معین).
|| مردم چشم. مردمک چشم. مردمک. انسان العین. ببک. ببه. بؤبؤ. (یادداشت مؤلف). || در زبان اطفال خرد، نقوش انسانی. صورت. شکل. عکس. (یادداشت مؤلف). || عروسک.


خالی

خالی. (ع ص) تهی. مقابل پر. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (فرهنگ شعوری ج 1 ص 385) (فرهنگ نظام). پرداخته. خِلْوْ. (منتهی الارب) (دهار). خَلّی. (دهار) (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (المنجد). صِفر. صَفِر. صُفُر. عِرو. (منتهی الارب):
چون می خورم بساتگنی یاد او خورم
وز یاد او نباشد خالی مرا ضمیر.
عماره ٔ مروزی.
برو آفرین کرد خسرو به مهر
که جاوید بادا بکامت سپهر
همان نیمروز از تو خالی مباد
که چون تو ندیده ست گیتی بیاد.
فردوسی.
سگالش بکردند زینسان بهم
دل پهلوان گشت خالی ز غم.
فردوسی.
نیست جائی ز ذکر من خالی
گرچه شهری است یا بیابانی است.
مسعودسعد.
نقصان نکنم که در هنر بحرم
خالی نشوم که در ادب کانم.
مسعودسعد.
بسان کوره و چشمه عدوت را دل و چشم
مباد خالی لیل و نهار از آتش و آب.
مسعودسعد.
نشاید که ملک بدین سبب مکان خویش خالی گذارد. (کلیله و دمنه ٔ بهرامشاهی).
همه روز آرزوی تست در او
همه شب خالی از خیال تو نیست.
خاقانی.
یکایک هرچه میدانم سر و پای
بگویم با تو گر خالی بود جای.
نظامی.
چو خالی دید میدان آن سخندان
درافکند از سخن گویی بمیدان.
نظامی.
ای دل مباش یکدم خالی ز عشق و مستی
وآنگه برو که رستی از نیستی و هستی.
حافظ.
این طاس خالی از من و آن کوزه ای که بود
پارینه پر ز شهد مصفّی از آن تو.
وحشی.
- امثال:
سبوی خالی را به سبوی پر مزن، با وضع تهی و شکم گرسنه با فارغ بالها هم نشینی مکن یا درمیاویز.
سبوی خالی را قد سبوی پر بزن، با وضع تهی خود با فارغ بالها درآویز یا هم نشینی کن شاید نصیبی بری.
مشک خالی و پرهیز آب ؟!؛ یعنی با مشک خالی دیگر پرهیز آب نباید گفت. و چون گفته شود باعث تعجب است. این مثل در جایی استعمال میشود که فاقد شیئی تظاهر بداشتن آن کند. نظیر: شکم خالی و گوز فندقی.
- اطاق خالی، اطاقی که بی سکنه است و در اصطلاح تهرانی ها اطاقی است که مستأجر ندارد.
- تفنگ خالی، تفنگ غیر پر. تفنگ بی فشنگ.
- امثال:
از تفنگ خالی دو نفر میترسند.
- حیاط خالی، حیاط بی سکنه. حیاطی که مستأجر ندارد.
- جاخالی و جاخالی پای... رفتن، چون کسی بسفر رود ملاقاتی را که دوستان و آشنایان او برای اظهار مهر و دلداری از نزدیکانش میکنند، «جاخالی و جاخالی پای... رفتن » نامند.
- جای خالی، جای خلوت. جای مخلّی:
از چارچیز مگذر گر عاقلی و زیرک
امن و شراب بیغش معشوق و جای خالی.
حافظ.
- || در اصطلاح توپ بازان مکان بازیگر وقتی که بازیگر آن را ترک کرده باشد.
- جای خالی کردن، این مصدر در موردی بکار میرود که کشتی گیر یا مشت باز از جلو حریف در می رود تا حمله ٔ حریف بی نتیجه ماند. و اگر ممکن هم شود حریف خود نیز به زمین آید. و همچنین در وقت گلاویز شدن و نزاع دو طرف این مصدر نیز بهمین معنی استعمال میشود.
- خالی از اغراق، بدون اغراق. (فرهنگ رازی ص 51).
- خالی از معنی، بدون معنی. بی معنی:
در میان صومعه سالوس پردعوی منم
خرقه پوش خودفروش خالی از معنی منم.
سعدی (بدایع).
- خانه ٔ خالی، خانه ٔ بی سکنه ٔ آن:
ملحد گرسنه در خانه ٔ خالی و طعام
عقل باور نکند کز رمضان بگریزد.
سعدی (گلستان).
- دیگ خالی، دیگ تهی.
- شاش خالی، بول (بزبان اطفال).
- شکم خالی، شکم گرسنه: از شکم خالی چه قوت آیدو از دست تهی چه مروت ؟ (سعدی گلستان).
- || آنکه شکمش تهی از غذا باشد. بی غذا:
شکم خالی چو نرگس باش تا دستت درم گردد.
؟
- ظرف خالی، ظرف بی مظروف.
- گوشه ٔ خالی،گوشه ٔ تهی از یار و اغیار:
در خزیدم بگوشه ای خالی
فرض ایزد گزاردم حالی.
نظامی.
- نان خالی، نان بی قاتق. نان بی نانخورش. نان تهی. نان پتی. قِفار.
|| مرد بی زن. (ناظم الاطباء) (آنندراج). عَزَب. (اقرب الموارد) (تاج العروس) (المنجد). || زن بی شوهر. (ناظم الاطباء) (آنندراج). عَزَبَه. (اقرب الموارد) (تاج العروس) (المنجد). || آنکه درو کند و برکند گیاه تر را. ج، خالون، خالین. || نامزروع. غیر مسکون: دشت خالی. زمین خالی. صحرای خالی. بیابان خشک و خالی. || صاف. بی آمیزش. محض. خالص. (ناظم الاطباء). غیرمخلوط. ناممزوج:
بتاریکی دهد مژده همیشه روشنائیمان
که ازدشوارها هرگز نباشد خالی آسانها.
ناصرخسرو.
نصیحت چو خالی بود از غرض
چو داروی تلخ است و دفع مرض.
سعدی (بوستان).
|| آزاد. رها. (ناظم الاطباء). || مجوف. میان تهی:
چند زدن چون نی خالی خروش.
امیرخسرودهلوی.
|| مُعَطَّل. بیکار. (ناظم الاطباء). || بلاشاغل. مُهمَل. || بلامدعی. بی مدّعی. || بری. (اقرب الموارد) (تاج العروس) (المنجد). || بی بار. چون: مگر شتر خالی نمیرود؟ || زمان گذشته.

خالی ٔ. [ل ِءْ] (ع ص) شتری که فروخوابد بی علتی یاحرونی کند و نگذارد جا را. یقال: ناقه خالی ٔ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).

خالی. (ع ق) تنها: امیر بر خضرا رفت و خواجه بطارم دیوان بنشست خالی و استادم را بخواند. (تاریخ بیهقی). امیر برخاست و فرود سرای رفت ونشاط شراب کردی خالی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 406).


نی

نی. [ن َ / ن ِ] (اِ) قصب. (آنندراج) (منتهی الارب). گیاهی آبی و دارای ساقه ٔ میان کاواک و راست. (ناظم الاطباء). گیاهی که ساقه ٔ آن دراز و میان تهی و به ضخامت انگشتی یا بیش از آن است. (از حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین). و رنگ آن غالباً زرد است:
بپژمرد چون مار در ماه دی
تنش سست و رخساره همرنگ نی.
فردوسی.
بیامد دو رخساره همرنگ نی
چو شب تیره گشت اندرآمد به ری.
فردوسی.
به گرد اندرش نی بسان درخت
تو گفتی که چوب چنار است سخت.
فردوسی.
ز بهر آنکه ز نی شاه را قلم باید
نرست هیچ نی از خاک تا نبست کمر.
فرخی.
طوطی میان باغ دنان و کشی کنان
چنگش چو برگ سوسن و بالش چو برگ نی.
منوچهری.
دید مردی شبان در آن چه نی
ببرید آن نی و شمردش فی.
سنائی.
گفته مدحت به لفظ شکربار
بسته چون نی به خدمت تو میان.
جبلی.
شبانی بیابانی آمد ز راه
جان میان دربست چون نی یعنی اندر خدمتم
راست کز ره شکل آن شکّرفشان آمد پدید.
مجیر.
نی همه یک نام دارد در نیستانها ولیک
از یکی نی قند خیزد وز دگر نی بوریا.
خاقانی.
شیر نیستان چرخ بر نی رمحش گذشت
در بن یک ناخنش صد نی تر درشکست.
خاقانی.
من نی خشکم وگرچه طعمه ٔ آتش نی است
طعمه ٔ این خشک نی ز آن آتش تر ساختند.
خاقانی.
نئی دید بررسته از قعر چاه.
نظامی.
نی منگر کز چه گیا می رسد
در شکرش بین که کجا می رسد.
نظامی.
در ره دین چو نی کمر بربند
تا سرآمد شوی چو سرو بلند.
نظامی.
وهم و حس و جمله ادراکات ما
همچو نی دان مرکب کودک هلا.
مولوی.
تو فسرده درخور این دم نیی
با شکر مقرون نیی گرچه نیی.
مولوی.
تو آتش به نی درزن و درگذر
که در بیشه نه خشک ماند نه تر.
سعدی.
با فرومایه روزگار مبر
کز نی بوریا شکرنخوری.
سعدی.
مسند به باغ بر که به خدمت چو بندگان
استاده است سرو و کمر بسته است نی.
حافظ.
نه هر کرم آرد ابریشم نه از هر خاک خیزد زر
نه ازهر نی بود شکر نه در هر خار باشد من.
جوهری.
|| هر لوله مانندی که میان کاواک باشد. (ناظم الاطباء). || مزمار. نای. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). آلتی که نائی و نی زن با آن نوازد. رجوع به نای شود:
باز تو بی رنج باش و جان تو خرم
با نی و با رود و با نبید مها روز.
رودکی.
ز بسد به زرینه نی دردمید
به ارسال نی داد دم را گذر.
لوکری.
نشستند با رامش و رود و می
یکی مست رود و یکی مست نی.
فردوسی.
به گوش من همی از باغ بانگ نای و چنگ آمد
کس ار می خورد بی آواز نی بر سرش سنگ آید.
فرخی.
دگر شبها که بختش یار بودی
به بانگ نای و نی بیدار بودی.
نظامی.
گر نبودی ناله ٔ نی را اثر
نی جهان را پر نکردی از شکر.
مولوی.
بشنو از نی چون حکایت میکند
وز جداییها شکایت میکند.
مولوی.
همچو نی زهری و تریاقی که دید
همچو نی دمساز و مشتاقی که دید.
مولوی.
گوش تواند که همه عمر وی
نشنود آواز دف و چنگ و نی.
سعدی.
راز سربسته ٔ ما بین که به دستان گفتند
هرزمان با دف و نی بر سر بازار دگر.
حافظ.
شب از مطرب که شب خوش باد وی را
شنیدم ناله ٔ جانسوز نی را.
حافظ.
خزینه داری میراث خوارگان کفر است
به قول مطرب و ساقی به فتوی دف و نی.
حافظ.
|| نیزار.نیستان:
بگشت آنهمه مرغ و گنداب و نی
ندید از ددان هیچ جز داغ پی.
اسدی.
|| حلقوم. رجوع به نای شود. || قلم. کلک. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). رجوع به نی قلم و نی کلک در ترکیبات ذیل همین لغت شود. || نیشکر. (برهان قاطع). رجوع به معنی اول شود. || در پیمایش مزارع ده یک چارک جریب است. (یادداشت مؤلف): زیرا که زمین های آن در کوهها و رودخانه ها و دامان کوههاست و نی و ذراع بر آن واقع نمی شوند. (تاریخ قم ص 185). بعد از آن در اصطلاح ذراغ و تقویم و تسعیرو تنزیل بحسب هر زمان و وقتی و وضع و بنهادن آنچه واجب بود و وضع کردن آن و یکسان کردن نی. (تاریخ قم ص 187).
- نی بوریا، نئی که از آن بوریا بافند:
با فرومایه روزگار مبر
کز نی بوریا شکر نخوری.
سعدی.
مدار از بدان چشم نیکی از آنک
شکر کس نخورد از نی بوریا.
ابن یمین.
- نی زرگری، بوری.منفاخ. (زمخشری) (یادداشت مؤلف).
- نی شکر، نیشکر. (ناظم الاطباء). رجوع به نیشکر شود.
- نی قلم، قلم نئی. نی که نوک آن تراشند و از آن قلم سازند:
گل که عیساش طرازد مرغ است
نی که ادریس نشاند قلم است.
خاقانی.
چرا به یک نی قندش نمی خرند آن کس
که کرد صد شکرافشانی از نی قلمی.
حافظ.
- نی قلیان، نی از چوب تراشیده که به میانه پیوندند. (یادداشت مؤلف). آن جزء از غلیان که یک سر آن را به میانه و یا به خود غلیان نصب کرده و سر دیگر آن را در دهان گذاشته و می کشند. (ناظم الاطباء). رجوع به نی پیچ شود.
- نی قند، نی شکر:
چرا به یک نی قندش نمی خرند آن کس
که کرد صد شکرافشانی از نی قلمی.
حافظ.
- نی کلک، نی قلم. کلک.
- نی نیزه، نی که از آن نیزه کنند:
نی نیزه در حلقه ٔ کارزار
بقیمت تر از نیشکر صدهزار.
سعدی.
- نی نهاوندی، گیاهی و دوایی سیاه رنگ و تلخ. (ناظم الاطباء). چرانه.قصب الذریره. قصب بوا. شیراتیا. ریخه. چراتیه. شیراستا. چرائیتا. (فرهنگ فارسی معین).
- نی هفت بند، کاملترین نی را [: مزمار، نای] در ایران نی هفت بند گویند. (سرگذشت موسیقی ایران) (فرهنگ فارسی معین).
- نی هندی، خیزران. (ناظم الاطباء).

فرهنگ فارسی هوشیار

میان خالی

میان تهی کاواک به جز عمود نیست روز و شب خورشش شگفت نیست ازو گر شکمش کاواک است (لبیبی) آنچه که داخل آن خالی باشد میان تهی. یا توپ میان خالی. تهدید طرف بدون داشتن اسباب و وسایل.

معادل ابجد

نی میان خالی

802

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری